خاطرات سارا

ساخت وبلاگ
آتلیه آسمان

این روزا کم کم شروع کردم به غذا دادن به ساینا .براش لعاب برنج میذارم و یه کوچولو به اندازه ی یه قاشق چای خوری بهش میدم تا کم کم اضافه کنم.گاهی هم یه کوچولو موز له شده میدیم بهش.ساینا عاشق اینه که یه تیکه سیب رو بگیریم جلوی دهنش و اون با لثه هاش بمکدش.سارا هم از این کار خیییلی خوشش میاد.

موضوع :

نوشته شده در تاريخ 22:19 | يکشنبه 31 ارديبهشت 1396 توسط نیره

این روزا سارای مامان حسابی با ساینا فندق مشغول و گاهی حسابی از بازی باهاش و خندوندنش کیف میکنه.ساینا فندقی هم ماشالله حسابی خوش خنده ی .امروز برای اولین بار یه قاچ سیب گرفتم جلوی دهنش و ساینا شروع کرد به مک زدن .خییلی خوشش اومده بود و بلند میخندید .بعد ظهر هم سارا که از بازی برگشته بود داشت دستاش رو میشست بعد با دستاش چند قطره اب پاشید سمت ساینا که تو بغل من بود .انقدر ساینا خوشش اومد که با صدای بلند میخندید و سارا هم هی ادامه میداد تا جایی که ساینا از خوشحالی جیغ میزد و میخندید.

خدا جونم ازت ممنون به خاطر همه ی لحظات شیرین 

موضوع :

نوشته شده در تاريخ 6:11 | سه شنبه 19 ارديبهشت 1396 توسط نیره

الان که دارم مینویسم ساینا جوجه تو بغلم داره ورجه ورجه میکنه ،سارگلم تو اتاقش فیلم میبینه و اسمعیل جونم لباسا رو میریزه تو ماشین.دیروز ساینا بعد از حدود دو ماه تلاش مستمر موفق شد صدای بووووو رو با دهنش در اره.از دو ماه و نیم که بود ما براش بوووو میکردیم و خیلی جالب بود که لباش رو جمع میکرد که اونم انجام بده تا دیروز که تو والمارت بودیم یه دفعه خودبه خود انجام داد و من و سارا حسابی سورپرایز شدیم و به اسمعیل هم گفتیم سریع.الانم دقیقا داره همین کار رو میکنه و اب دهنش همه جا پخش شده.همین الان نوشتن رو قطع کردم و حسابی چلوندمش.

خداجونم مرسی 

موضوع :

نوشته شده در تاريخ 4:54 | دوشنبه 4 ارديبهشت 1396 توسط نیره

امروز صبح وقتی میخواستم سارای خوشکلم رو واسه مدرسه رفتن بیدار کنم چون کمی زود بود رفتم کنارش رو تختش دراز کشیدم .دیدم پکلز رو تو بغلش خوابونده.پکلز یه عروسک هاپو کوچولوی که سارا خیلی دوسش داره .تا قبل از به دنیا اومدن ساینا که همه جا با سارا بود و شبا هم باهاش میخوابید اما الان کمتر شده وابستگیش بهش و دیگه تو مهمونیها و وقتی که بیرون میریم با خودش نمیاردش.پکلز تنها عروسکیه که سارا بهش وابسته شد اون تا قبل از امریکا اومدن به هیچ کدوم از اسباب بازیهاش این حس رو نداشت .ولی اینجا با پکلز شدیدا ارتباط برقرار کرد.

دیروز واکسن چهار ماهگی ساینا فندق رو زدیم چند دقیقه جیغ میکشید بچم ولی بعدش شیر خورد و خوابید و دیگه اذیت نشد.میخواستیم با دکترش ازش عکس بگیریم اما جوجه کوچولو تا دکترش بغلش میکرد گریه میکرد و نشد.

موضوع :

نوشته شده در تاريخ 19:17 | جمعه 1 ارديبهشت 1396 توسط نیره

امروز دانشگاه جشن ایستر رو تو یه استادیوم رو باز برگزار کرده بود.سارا طبق معمول هیحان زیادی برای اگ هانتینگ داشت.موقع رفتن به من گفت:مامان دعا کن گلدن اگ رو امروز پیدا کنم .گفتم مهم اینه که لذت ببری به گلدن اگ خیلی فکر نکن مامان جان، ولی من برات دعا میکنم.شکر خدا کلی بهش خوش گذشت و کلی هم تخم مرغ رنگی جمع کرد که تو هر کدوم شکلات و کاکایو بود و تو یکیش هم کارت خرید پیتزای رایگان بود.بعد از مراسم هم با اقا محسن اینا همگی رفتیم خونه ی اونا برای خوردن چای.ساینا هم حسابی سر حال بود و کلی براشون لبخند زد و صداهای قوقو قو ...در اورد .

فردا هم برای شام خونه ی شارلت دعوت هستیم و خاطره ی اولین عید پاک که ما رو به خونش دعوت کرد و شروعی شد برای اشناییمون زنده میشه.

خداجونم بابت همه ی روزای قشنگ ازت ممنونم

موضوع :

نوشته شده در تاريخ 3:19 | يکشنبه 27 فروردين 1396 توسط نیره

حدود دو هفته پبش وقتی که ساینا رو پای من بود و من و سارا داشتیم واسه مامان پیام صوتی میفرستادیم من برای اروم کردن ساینا با دهنم صدا در میاوردم صدایی مثل عطسه و میگفتم ها ...پیچه.که یه دفعه ساینا خیییلی خوشش اومد و شروع کرد با صدای بلند قهقهه زدن ما هم از خوشحالیمون نمیدونستیم چه کار کنیم .خلاصه سریع صداش رو ضبط کردیم و واسه مامان اینا فرستادیم.اولین خنده ی صدادار بچه ها خیلی شیرین و فراموش نشدنیه.

خیلی خوب به یاد دارم اولین خنده صدا دار سارا رو،وقتی که روی تختش بود و من عروسک شنی هاپو کوچولوش رو که اسمش پاتریک بود رو مینداختم رو سینش و اوت با صدای بلند میخندید انتقدر خنده هاش شیرین بود که اخراش دیکه اشک من و اسمعیل از خوشحالی در اومد.

خداجونم سه تا عزیز دوست داشتنیم رو به خودت میسپارم و ازت میخوام همیشه خنده رو روی لباشون ببینم

موضوع :

نوشته شده در تاريخ 22:59 | پنجشنبه 24 فروردين 1396 توسط نیره

امروز برای اولین بار ساینا به کمک سارا تونست غلت بزنه و سارا از این بابت خیلی خوشحال بود .و بعد از اون از روی پای من خودش رو چرخوند و با کمک من رو دستاش و روی شکمش اومد پایین خیلی جالب بود جون برای اولین بار سرش رو کامل بالا نگه داشته بود و برخلاف زمانهای تامی تایم قبلی که سرش همش پایین بود و دستاش رو میخورد اینبار حسابی گردن گرفته بود و کلی ما بابتش ذوق کردیم. راستی دو سه روزی هم هست که تحرک دستاش زیاد شده و اسباب بازیهاش رو از روی شکمش میتونه برداره و ببره سمت دهنش. 

خداجون ازت ممنون که بچه های سالم بهمون عطا کردی

موضوع :

نوشته شده در تاريخ 7:34 | جمعه 18 فروردين 1396 توسط نیره

سارای گل خوشکلم دیروز یه اتفاق جدید رو تجربه کرد. طبق معمول هر پنج شنبه کمی بعد از ساعت 2 اسمعیل برای اوردن سارا رفت بیرون. بعد از دقایقی برگشت و گفت سارا از سرویس پیاده نشد. من بلافاصله گفتم حتما از سروبس جا مونده. نمیدونم چرا این و گفتم شاید این بهترین و خوش بینانه ترین دلیل ممکن بود برای نیومدن سارا. اسمعیل بلافاصله سوییچ رو برداشت و رفت مدرسه سارا. من با کمی استرس منتظر اومدنشون بودم همش با خودم میگفتم خداجون نکنه اسمعیل تنها بیاد و از پنجره اتاق ورزش اسمعیل بیرون رو نگاه میکردم که یه دفعه دیدم ماشینمون داره میاد ولی چون شیشه های ماشین دودیه نتونستم سارا رو ببینم. وقتی اسمعیل از ماشین پیاده  شد و پالتو سارا تو دستش بود خیالم کمی راحت شد و با عجله رفتم سمت در هال. درو باز کردم و دیدم سارای کوچولوی من چشماش کمی خیس شده. سریع بغلش کردم و بوسیدم و اسمعیل کلی  تعریف و تمجید کرد که دخترم عاقلو قویه. امروز از سرویس جا مونده چون داشته با دوستش بازی میکرده بعد رفته به تیچرش میس بلوم گفته و اونم میخواسته به ما زنگ بزنه اطلاع بده منتهی شماره جدید مارو نداشتن واسه همین به من ایمیل زده بود ولی قبل از اینکه من ایمیل رو ببینم اسمعیل برای اوردن سارا رفته بود. 

سارا به من گفت وقتی بابا جون رو دیدم از خوشحالی گریه کردم. گفتم اشکالی نداره مامان یه تجربه جدید کردی. یه دفعه گفت اره مامان اون روزم میخواستم بگم اگه تو جشن ایستر تخم مرغ طلایی رو ببرم تجربه میکنم که احساس بردن اون چه طوریه ولی کلمش یادم نمیومد.

خلاصه هر سه با خوشحالی نهار مخصوص سراشپز اسمعیل رو که ساندویج قارچ و سبب زمینی بود رو نوش جان کردیم و کنار هم خوشحال بودیم. خداجون بابت همه چیز ممممممنونم. 

ساینا کوچولوی قشنگم هم کنار ما بود. دو روزه جوجه کوچولو صداش جیغ شده و بازیهاش و غر غراش همه با حالت جیغ همراهه.امروزم برای اولین بار شلوار پوشوندم تنش و باز گذاشتمش تا پاهاش هوا بخوره. 

خدایا عاششششششق هر سه تا عزیزام هستم و از همه بیشتر عاشق توام که انقدر کنارمون هستی و همه جوره هوامون رو داری. 

موضوع :

نوشته شده در تاريخ 22:08 | جمعه 11 فروردين 1396 توسط نیره

امروز دوم فروردین 1396 برابر با 21 مارس 2017 است. من و سارا و ساینا تو کتابخونه میزولا هستیم. چون تعطیلات بهاری هست کتابخونه نسبتا شلوغه. ساینا تو کالسکه خوابه و سارا مشغول بازی. اسمعیل ما رو رسوند کتابخونه و خودش برگشت خونه. 

این سومین نوروزی هست که ما دور از خانواده هستیم. هر سال نوروز رو اینجا جشن میگیریم البته به با صفایی نوروز ایران نیست مسلما ولی شکر خدا بهمون خوش میگذره مخصوصا امسال که ماشین هم داریم. دو روز پیش به همراه ریسلا و کوین و کارلوس رفته بودیم رتل اسنیک. جای خیلی قشنگی بود و کلی خوش گذشت بهمون. 

امسال اولین عیدی هست که ساینا کوچولو هم پیش ماست. سال تحویل حدود چهار صبح بود و ما نتونستیم بیدار بمونیم .

دیشب ریسلا و کوین بدون اطلاع قبلی اومدن خونمون و با گفتن نوروز مبارک با اون لهجه یه قشنگشون کلی خوشحالمون کردن. بچه های خیلی خوش قلبی هستن و باهاشون بودن لذت بخشه. فردا هم قراره بعد ظهر بریم بانر پارک و عصرونه هم ببریم. 

ساینا خیلی خوش خنده یه ،تا صداش میکنیم میخنده. یه لبخنده حسابی ولی هنوز صدادار نیست خنده هاش. صبح ها که چشمش رو باز میکنه به محض صدا زدنش میخنده. این روزا وقتی با لبامون براش صدای بوووووو در میاریم کیف میکنه و لباش رو جمع میکنه و سعی میکنه انجام بده اونم. 

خدایا ازت میخوام سال جدید پر از خبر و برکت و سلامت و شادی و رزق و روزی واسه همه باشه واسه عزیزای ما و ما هم همینطور. 

به خاطر همه چیزازت ممنونم. 

موضوع :

نوشته شده در تاريخ 20:53 | سه شنبه 1 فروردين 1396 توسط نیره

12 دسامبر صبح ساعت 7 و نیم سه تایی رفتیم بیمارستان ،تا برای به دنیا اومدن ساینا من بستری بشم. سارگلم هم اون روز قرار شد مدرسه نره و پیش ما بمونه. تو اتاقی که بهمون دادن مستقر شدیم و پروسه القای زایمان صورت گرفت. نزدیکای ظهر بود که جنیفر هم اومد پیشمون. کلی کمکمون بود و سارا رو برد دوری تو بیمارستان زدن و با هم تو رستوران بیمارستان نهار خوردن. خلاصه 24 ساعت گذشت و از تولد ساینا کوچولو خبری نشد. در نهایت دکترم گفت دیگه مجبوریم سزارین کنیم. احساس یاس و ناامیدی همراه با خستگی زیاد داشتم. سارا کنار تخت من خواب بود. اسمعیل زنگ زد تا جنیفر بیاد پیش سارا و خودش با من اومد اتاق جراحی. حالم اصلا خوب نبود. هم فشارم پایین بود وهم حالت تهوع داشتم و بالا میاوردم. خلاصه بعد از مدتی صدای اولین گریه ی ساینا کوچولو به گوشمون رسید. یه لخظه یه قشنگ که شبیه معجزه میمونه. اسمعیل بند نافش رو برید و ساینا رو اوردن تو بغل من. بوسیدمش و نازش کردم ولی چون حالم خوب نبود زود گفتم برش داشتن  دوباره بعد از چند دقیقه گفتم بیارید بچم رو. اوردن و کمک کردن شیرش دادم. پرستار با خوشحالی میگفت ببین چه قدر سریع شروع کرد به شیر خوردن. بعد از مدتی منو بردن ریکاوری و ساینا رو دادن به اسمعیل تا ببردش پیش سارا. 

اسمعیل میگه ،:ساینا رو بردم تو اتاقی که سارا خوابیده بود. بعد اروم سارا رو بیدار کردم و گفتم سارا جان ببین این صدای گریه ی کیه؟سارای قشنگم کلی ذوق کرده بود چون بچم خیلی منتظر اومدن ابجی کوچولوش بود. 

اون روز سارا سه تا کارت هدیه قشنگ واسه هر کدوم از ما درست کرده بود. 

روز خیلی قشنگی بود. خداجون ازت ممنونیم. و از جنیفر هم که خییییلی کمکمون بود ممنونیم و امیدوارم خودت بهش خیر عطا کنی. چهار روز چهارتایی تو بیمارستان مونذیم و اوقات خیلی قشنگی رو با هم داشتیم. واقعا ادم احساس نمیکرد اونجا بیمارستانه بیشتر شبیه هتل بود با کادر خیلی مهربون و خوش برخورد. 

خدای خوبم چه قدر دوست دارم ،تو این سر دنیا چه قدر کمکمون میکنی و چه قدر وسیله های خودت رو برای کمک به ما برامون میفرستی. 

امروز ده روزه که خانواده ما چهار نفره شده ،ازت یه دنیا ممنونم و همه چیز و همه کسم رو به خودت میسپارم.

موضوع :

نوشته شده در تاريخ 20:29 | پنجشنبه 2 دی 1395 توسط نیره


خاطرات سارا...
ما را در سایت خاطرات سارا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6saraparsa1 بازدید : 98 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 6:22